گنجور

 
صفایی جندقی

دلی در آتش عشقت سمندری آموخت

کز آب چشم بط آسا شناوری آموخت

ز دست تست دلی هرکجا به پای فتاد

که هر بتی ز تو آداب دلبری آموخت

به جادوی تو عیان دیده ام به رأی العین

که سامری هم از او رسم ساحری آموخت

از آن خطای تو خوانم جفای خوبان را

که خصلت تو به تکران ستمگری آموخت

مرا به سینه برانگیخت حالت سپری

به غمزه تو حکیمی که خنجری آموخت

نسیم صبح که بویی بود ز باد بهشت

ز نکهت خم زلف تو عنبری آموخت

چو چرخ داد به چشم تو علم صیادی

دل مرا به ضرورت کبوتری آموخت

گرت فتاد صفایی به خاک ره چه کند

سرش به پای تو از زلف همسری آموخت