گنجور

 
صفایی جندقی

قضا چنانکه ترا طرز دلبری آموخت

مرا به راه جنون رسم خود سری آموخت

چرا ز اشک و رخم سیم و زر به دامان ریخت

اگر نه عشق مرا کیمیاگری آموخت

مرا به جای مناعت مسالمت آورد

ترا به جای عنایت ستمگری آموخت

نظام غمزه اش آن چار فوج خاصه مگر

جهان گشایی از افواج ناصری آموخت

دلم که خون جگر می خورد شگفت مدار

ز ترک مست تو قانون خون خوری آموخت

بدین کرامت و اعجاز اگر غلط نکنم

عصای موسی از آن زلف اژدری آموخت

شمیم باد صبا چون نسیم صبح بهار

ز چین طره ی او نافه گستری آموخت

نشسته هندوی خالت به چهر آتش خیز

ندانمش ز کجا کیش آذری آموخت

سبق گرفت صفایی ز انوری به غزل

به وصف حسن رخت تا سخنوری آموخت