گنجور

 
فصیحی هروی

ستم ز نرگس مستت ستمگری آموخت

جنون ز زلف سیاه تو داوری آموخت

ترا خدایی آموزد ار اراده کنی

به یوسف آنکه طریق پیمبری آموخت

ترا به حسن ستایش کنند و زآن غافل

که حسن هم ز جمال تو دلبری آموخت

چه یوسفی تو که از ذوق نامه بردن ما

روان دلبر کنعان کبوتری آموخت

به گنجهای قناعت فرونیارد سر

ز همت آنکه فسون توانگری آموخت

شدیم بلبل و از بخت ما درین گلشن

بهار همچو خزان کیمیاگری آموخت

هزار درس نکواختری فصیحی بود

در آن دیار که بختم بداختری آموخت