گنجور

 
صفایی جندقی

نماند از تاب هجرانت مرا دیگر شکیبایی

عجب نبود اگر زین پس کشد کارم به رسوایی

دلم در سینه جوشد ز آتش رویت مکن حیرت

تو آتش را به جوش آری بدین گرمی و گیرایی

ز سودای رخ و زلفت دو سود آمد مرا حاصل

دلی خودرای و دیوانه، سری پرشور و سودایی

عجب دارم که چون آموختی آن لعل گویا را

کجا کی از دم گرم که اعجاز مسیحایی

در اوصافت عرق ریزد به جای دوده بر کلکم

که آمد صفحه ای از دفتر حسن تو زیبایی

مرا با دین و دنیا نیست کاری مال و جان چبود

نتابم روی از رایت بهر چم حکم فرمایی

بهر حال از تو منتها مرا بر دوش جان باشد

به قهرم گر بسوزانی ور از لطفم ببخشایی

تو خود گاهی مگر دست ترحم سائیم بر سر

که نبود با غم عشقت مرا چشم تن آسایی

به یاد لعل میگونت مدام ار خون خورم شاید

که دل آموخت ز آن مژگان مرا رسم جگرخایی

جوانان را ملامت کردمی از عشق و خود ناگه

به عهد پیری آخر سر بر آوردم به شیدایی

تو گویی دل برو واپس ستان و من درین فکرت

که چون بیرون برم جان از کف آن ترک یغمایی

صفایی من که می کردم مداوای گرفتاران

به کار خویش درماندم به صد تدبیر و دانایی