گنجور

 
صفایی جندقی

ترا آخر چه شدکز بی وفایی

نکردی در محبت عهد پایی

جدا از دین و دل دیوانه بودم

که کردن از تو آهنگ جدایی

به فردوسم مخوان زنهار از این در

که آنجا نیست چندین دل گشایی

دلم آمیخت از لعلت به خوناب

قدم آموخت از زلفت دوتایی

مگر خود از وفاداری و رحمت

علاج رنج مهجوران نمایی

که فرقی نیست شرح درد و غم را

بگوش غیر با دستان سرایی

بدین سامان و ثروت کم فراهم

به کویت نایدم عار از گدایی

صنوبر گو مکش سر پیش بالاش

که حسنت چیست الا یک رسایی

مرا زین پس نزیبد پارس موطن

که عشقم توبه داد از پارسایی

رود در دوستی از وی ستم ها

که از دشمن نیاید بر صفایی