گنجور

 
صفایی جندقی

دلا معاونت اشک پرده در نکنی

ز راز خود همه آفاق را خبر نکنی

به عمد پرده ز کارم برافکنی تا کی

بس است سعی به رسواییم دگر نکنی

به خاک این درم الفت گرفته سر همه عمر

مرا ز مسکن مألوف دربدر نکنی

به سیل اشک دهی از درش به باد مرا

ازین مخاطره آخر چرا حذر نکنی

به چشم مهر چو کس ننگرد به گریه ی من

عبث تو دامنم از دیده گو شمر نکنی

اسیر غم همه کس اول از نگاهی شد

نگاه کن که سر اندر سر نظر نکنی

بس آنچه آب رخم ریختی ز گریه مرا

به چشم مردم از این مایه خوارتر نکنی

ز آب چشم منش آستان مکن همه گل

چه می کنی اگر این خاک را به سر نکنی

به اشک و آه صفایی مراست عادت و بس

نظر به چشم و لبم دار باور ار نکنی