گنجور

 
جهان ملک خاتون

تو خود به حال پریشان ما نظر نکنی

به کنج کلبه احزان ما گذر نکنی

بیا که از غم هجرت به جان رسید دلم

به شرط آنکه ز پیشم دگر سفر نکنی

به لطف بنده نواز تو چشم آن دارم

که گوش با سخن مدعی دگر نکنی

دلا تو تا سر ما را به باد بر ندهی

هوای زلف سیاهش ز سر به در نکنی

میسّرت نشود وصل دوست تا جان را

به پیش ناوک مژگان او سپر نکنی

چو خسرو از لب شیرین دوست در تابی

خود التفات دگرباره با شکر نکنی

ایا نسیم صبا یار بی وفای مرا

ز حال و کار پریشان ما خبر نکنی

ز چشم مست تو صد فتنه در جهان افتاد

چرا به حال خراب جهان نظر نکنی