گنجور

 
صفایی جندقی

بدین لطف و وفا و مهربانی

نداری چاره ای از دل ستانی

از این صورت چه حیرتها دهد دست

که دارد صورتی چندین معانی

مرا رخ زعفرانی شد ز حسرت

ترا تا گونه گردید ارغوانی

شدم ز آرایش رویت پریشان

بهارت کرد بر شاخم خزانی

بدین صورت اگر بودی در آن عهد

کشیدی خامه بر تصویر مانی

دهم یاقوت را نسبت بدان لعل

چه حاصل کو نداند نکته دانی

به دندان توگوهر را چه پیوند

کجا او راست این شکر فشانی

شباهت غنچه راکی با دهانت

که او را نیست این شیرین زبانی

به دوزخ با تو ایم بی تو لیکن

نمی خواهم بهشت جاودانی

صفایی گر نمیری در ره دوست

ثمر چبود ترا زین زندگانی