گنجور

 
صفایی جندقی

ز رخ برداشت دوش آن مه جلیلی

تجلی کرد بر رویم سهیلی

از آن رو روز من چون شب سیه شد

به روز آوردم از غم طرفه لیلی

به چرخم خاست ز آه سینه ابری

به خاکم ریخت ز آب دیده سیلی

مرا تنها روا نبود ملامت

که دارم در فراقش وای و ویلی

پریشان درکمندش مانده جمعی

خروشان از خیالش گشته خیلی

عیان گشتی عیار زهد و پرهیز

گرش مقداد دیدی یا کمیلی

وفا و مهرش اندر سینه بسیار

حیا و شرمش اندر دیده خیلی

مرا بر سر ز سودایش نه شوری

مرا در دل به دیدارش نه میلی

که آن آید به میزانی و وزنی

که این گنجد به مقداری و کیلی

صفایی عشق ما و حسن او برد

ز یاد افسانه ی مجنون و لیلی