گنجور

 
عطار

به شهر ما بخیلی گشت بیمار

که نقدش بود پنجه بدره دینار

ز من آزادمردی کرد درخواست

که او را کرد باید شربتی راست

مرا نزد بخیل آورد آن مرد

یکی صد ساله‌ای دیدم در آن درد

ز بیماری درد آز خفته

چو مدهوشی به بستر باز خفته

دلش با مرگ نزدیکی گرفته

همه سوییش تاریکی گرفته

فتاده بر رخش عکس بخیلی

لبش از ناخورایی گشته نیلی

گلابش یافتم یک شیشه در بر

به گِل بگرفته محکم شیشه را سر

یکی را گفتم آن گل درفکن زود

گلاب از شیشه بر بیمار زن زود

بزد از بیم بانگی مرد بیمار

که آن گل برمَکن از شیشه زنهار

که گر آن شیشه را گل برکنی تو

بتر زان کز تنم دل برکنی تو

چو زین بوی خوشم دل هست ناخوش

مزن از آب گل جانم در آتش

بگفت این وزین عالم برون شد

نمی‌دانم دگر تا حال چون شد

چو آن بیچاره‌دل را پاک کردند

به صد زاری به زیر خاک کردند

بیاوردند زان پس شیشه در پیش

گلی کردند ازو سر خاک درویش

چو زاب گُل گِل آن خاک تر شد

دل آن کور مدبر کورتر شد

نمی‌دادش گل آن شیشه دل بار

که باشد خاک او زان شیشه گل زار

چو برنامد از آن یک قطره از دل

برآمد زاب گل صد خارش از گل

سرنجام بخیلان باز گفتم

ببین تا خود چه نیکو راز گفتم