ز رخ برداشت دوش آن مه جلیلی
تجلی کرد بر رویم سهیلی
از آن رو روز من چون شب سیه شد
به روز آوردم از غم طرفه لیلی
به چرخم خاست ز آه سینه ابری
به خاکم ریخت ز آب دیده سیلی
مرا تنها روا نبود ملامت
که دارم در فراقش وای و ویلی
پریشان درکمندش مانده جمعی
خروشان از خیالش گشته خیلی
عیان گشتی عیار زهد و پرهیز
گرش مقداد دیدی یا کمیلی
وفا و مهرش اندر سینه بسیار
حیا و شرمش اندر دیده خیلی
مرا بر سر ز سودایش نه شوری
مرا در دل به دیدارش نه میلی
که آن آید به میزانی و وزنی
که این گنجد به مقداری و کیلی
صفایی عشق ما و حسن او برد
ز یاد افسانه ی مجنون و لیلی