گنجور

 
صفایی جندقی

نیست عشاق تو را در دو جهان دادرسی

ورنه داریم ز بیداد تو فریاد بسی

چه گشایم بر بیگانه زبان از غم دوست

کآشنا نیست به افسانه ما گوش کسی

رازم از دیده برون می‌فکند همره اشک

بایدم جست به جز دل پس از این هم‌نفسی

سیر گلشن چو قرین با غم گلچین نگرم

خوشتر از گوشه دامی نه و کنج قفسی

عشقت از صید دلم گر برمد نیست عجب

ننگ شاهین بود البته شکار مگسی

بگذر از قرب عزیزان که درین ره هر چند

بیش کوشش کنی و پیش روی باز پسی

تابش طور کجا نور کلیم‌الله کو

بر نیفروخته مصباح کس از هر قبسی

حبذا روضه رویت که نباشد مه و سال

لاله و سوریش آلوده هر خار و خسی

گفتمش کام من آخر ندهی گفت به ناز

چه کنم با تو صفایی چقدر بلهوسی