گنجور

 
صفایی جندقی

تو نبودی نکوتر ار ز پری

می نکردی به پرده دل شکری

شادم از بخت خود کم آخر کار

کرد سوی غم تو راهبری

سر ز خجلت نهاد درکهسار

تا خرام تو دید کبک دری

روی و موی تو رنگ و بوی ببرد

از گل سرخ و نافه ی تتری

بیش وکم دیر و زود فاش و نهان

دل و دین از جوان و پیر بری

ای دریغا که پرده داری دوست

داد عادت مرا به پرده دری

پشت بر رامشیم و روی به رنج

گشته ام تا ز حضرتش سفری

شاخ امید در زمین طلب

بر نشان با وجود بی ثمری

چون صفایی مکن به ترس زیان

ترک سودا خلاف پیله وری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode