گنجور

 
صفایی جندقی

چو اختیار به دست من و تو داد اله

درین میانه من ار بد کنم ترا چه گناه

به ذره ذره عالم چو بنگری نگری

ز شر و خیر در آنها نهاده اند دو راه

چو باطل از جدل آید پدید و حق به مثل

به صد شناخت توان جا به جا سفید و سیاه

چه بحر عالم امکان چه بر عرصه کون

رهی رود به کلیسا رهی به بیت الله

چو ناخدای که چون در سفینه بنشینی

بهر طرف که بخواهی ترا برد زان راه

نه بردنی که در آن بردنت دهد تفویض

نه رفتنی که از آن رفتنت بود اکراه

اگر به دیر خرامی و گر به سوی حرم

ترا به منزل مقصود آید او همراه

جهان چو قلزم و اعضای این بدن کشتی

تویی مسافر و آن ناخدا مشیت شاه

سپرده در کف مرد و زن اختیار طلب

از این دو راه یکی را بپای وکن در خواه

به امر اوست که هستی ز نیستی موجود

دقیقه ایت گذارد به خود معاذ الله

دمادم ار نفرستد مدد نخواهی بود

چه جای آن که به جای آوری ثواب وگناه

چو در ثواب شتابی ترا دهد توفیق

چو برگناه گرایی ترا کند آگاه

نصیحتی است که کردم دگر تو دانی و حق

چه پا به راه نهی یا به سر روی در چاه

صفایی از در دونان بتاب روی امید

گدای اوست که منت نمی کشد از شاه

ببر طمع ز لئیمان که کوه کوه نهند

به دوش منتت اندر ازای یک پر کاه

ترا ز رحمت حق کار بسته بگشاید

بیا بنه سر بیچارگی برین درگاه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode