گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

خون شد زفرقت تو دل مهربان من

بربست رخت از غم هجر تو جان من

خوش میگذشت با تو مرا مدتی بکام

هجری بدین صفت نبد اندرگمان من

بی وصل دلکش تو تبه گشت کار من

بیروی مهوش تو سیه شد جهان من

دعوی دوستی من و مهر میکنی

وانگاه بشنوی سخن دشمنان من

شادی دشمنان و فراق و جفای یار

هست از هزارگونه زیان بر زیان من

ناکرده هیچ جرم براندی مرا زخویش

آه ار بدوستان رسد این داستان من