گنجور

 
صفایی جندقی

رفت در پا از سر زلفش دل مفتون من

شد به خاک از برج عقرب کوکب وارون من

تیغ برمن راند و زخم کاریش برغیر خورد

تازه دیگر بر دمید این اختر از گردون من

زد به ما پیکان و خون مدعی بر خاک ریخت

وین لعب نبود عجب از بخت نامیمون من

داشت بدنامی که قتلم را به هجران واگذاشت

ورنه دلبر دامن آلودی خود اندر خون من

خود کنم تسلیم جانان تا ز هجران وارهیم

جای دارد گر بود جان جاودان ممنون من

گر بداند بی وفایی های این گلزار را

بلبل آموزد نوا از ناله ی محزون من

آب ها جوشد ز گل چشم مرا سرچشمه ی دل

چشم بگشا فرق بین از دجله تا جیحون من

زلف لیلی عقل را دیوانه سازد کیست دل

کی زید فرزانه از زنجیر او مجنون من

از کمال حسن در وصف همان بالای وی

برنیامد نکته ای از طبع ناموزون من

باد اگر جویم صفایی بزم می بی لعل دوست

نغمهٔ افغان و اشک لعلی بادهٔ گلگون من