گنجور

 
افسر کرمانی

بشکست سنگ محنت عشق تو نام من

دردا، که ریخت آب رخ و ننگ و نام من

تا من شدم غلام سگ پاسبان دوست

شد ماه، شمع محفل و کیوان غلام من

یک بوس از آن دو لعل ندارم طمع فزون

سویش کسی بود که رساند پیام من؟

ای باد چون روی به طواف حریم او،

با عجز و انکسار، رسانی سلام من

بعد از درود و عرضِ سلام و دعا بگو،

کی پر غرور دلبر با احترام من

آن قدر از غم تو بگریم، که خون اشک

بستاند از عقیق دو لعل تو کام من

گفتم ؛ شبی چُو شمع ، بسوزم ز پرتُوَت،

شد پخته از وصال تو سودای خام من