وه که نگذاری به جای خویشتن
یک دل از زلف دو تای خویشتن
ترک تیرانداز چشمت عنقریب
زنده نگذارد سوای خویشتن
من به غم سازم تو با بیگانگان
هرکسی با آشنای خویشتن
ما شدیم از جان شیرین سرد و او
سیر نامد از جفای خویشتن
بود بی حاصل در اما پیش عشق
سرفرازیم از وفای خویشتن
از غمت هرچند بیمارم ولی
زین مرض یابم شفای خویشتن
نکشم از دارو فروشان منتی
من که خون سازم غذای خویشتن
با نگاه آخرینت گاه نزع
صلح کردم خونبهای خویشتن
خوش دلم کاندر قیامت هم به دوست
فارغیم از ماجرای خویشتن
دل بهر گامی که پوید سوی یار
می نهد بندی به پای خویشتن
شه به جانم شد صفایی خواستار
خواند تا یارم گدای خویشتن
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جملگی در ماجرای خویشتن
جملگی اندر بلای خویشتن
بیتو کوشم در فنای خویشتن
تیشهام اما بپای خویشتن
ریختی خونم بجرم دوستی
عاقبت دیدم سزای خویشتن
زد بتیغم بوسه بر دستش زدم
[...]
هر کرا یاری برای خویشتن
ما و یار بیوفای خویشتن
تا به کی در بزم خاص اغیار را
میتوان دیدن به جای خویشتن
محفلم را مطربی درکار نیست
[...]
کی سزا بینم به جای خویشتن
دیگری را خونبهای خویشتن
دردمندیم و دوای خویشتن
چشم داریم از خدای خویشتن
هرکرا دست دعایی برخداست
من به فکر مدعای خویشتن
از من ای ناصح زبان کوتاه دار
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.