گنجور

 
صفایی جندقی

نه از دلبر توان دل برگرفتن

نه امکان دل از دلبر گرفتن

به مهر آن جوان در عهد پیری

جوانی بایدم از سرگرفتن

همی خواهم میان خلق روزی

نقاب از رخ تمامت برگرفتن

که هرکت بنگرد بیند خطا نیست

ز حور العین ترا بهتر گرفتن

مرا دور از لبت زهر است در کام

ز تنگ دیگران شکر گرفتن

به خوبانت شهی زیبد که دانی

به خیل غمزه صد کشور گرفتن

رسد امروزت اندر ملک خوبی

هزار اقلیم بی لشکر گرفتن

رود در کیش رندان حرمت از می

ز دست چون تویی ساغر گرفتن

قصور رای و تقصیر نظرهات

به قدت سرو را همسر گرفتن

برابر با حیات جاودانی است

دمی چون جان ترا در برگرفتن

درین آتش که سودایت برافروخت

بیاموز از صفایی درگرفتن