صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰

وه که نگذاری به جای خویشتن

یک دل از زلف دو تای خویشتن

ترک تیرانداز چشمت عنقریب

زنده نگذارد سوای خویشتن

من به غم سازم تو با بیگانگان

هرکسی با آشنای خویشتن

ما شدیم از جان شیرین سرد و او

سیر نامد از جفای خویشتن

بود بی حاصل در اما پیش عشق

سرفرازیم از وفای خویشتن

از غمت هرچند بیمارم ولی

زین مرض یابم شفای خویشتن

نکشم از دارو فروشان منتی

من که خون سازم غذای خویشتن

با نگاه آخرینت گاه نزع

صلح کردم خونبهای خویشتن

خوش دلم کاندر قیامت هم به دوست

فارغیم از ماجرای خویشتن

دل بهر گامی که پوید سوی یار

می نهد بندی به پای خویشتن

شه به جانم شد صفایی خواستار

خواند تا یارم گدای خویشتن