گنجور

 
صفایی جندقی

بیا بنگر سرشک اشکباران

که تا چون برده آب از اشک باران

ز راز ما مگر آگه نکردند

بهر نام مرا کمتر ز یاران

خدا را تا ز هجرانم رهانی

مرا اول بکش زین جان نثاران

به امیدی به پایت سر سپردم

که سایی پا به فرق سر سپاران

اگر خواهی که نومیدت نمانند

ترحم کن براین امیدواران

دل و دین تا به یک مجلس ببازند

در آ در خلوت پرهیزگاران

به جای باده بنهادی از آن لب

چه منت ها به دوش باده خواران

خرامت را خجل نبود اگر کبک

چرا ناید به شهر از کوهساران

ز بس کز خجلت قدت عرق ریخت

به گل شد پای سرو جویباران

مرا بس چهرت از بهر تماشا

گلستان را گذارم با هزاران

صفایی را ز زاری می کنی منع

غریق بحر کی ترسد ز باران