گنجور

 
صفایی جندقی

بر آن سرم که نهم سر به پای جانان را

کنم به دست ارادت نثار او جان را

خدا کند بهکرامت فزوده محض کرم

ز من قبول کند این کمینه قربان را

به جاه و دولت و دست و زبان ادا چو نشد

به جان قضا کنم از وی سپاس احسان را

مرا که چهر و لبت شد به کام دل چه کنم

حدیث کوثر و اوصاف باغ رضوان را

دلم کجا رهد از قید این پریشانی

مگرتو جمع کنی طره ی پریشان را

مطاف زلف پریشان حریم طلعت خویش

به گرد حور ببین جمع حزب شیطان را

هزار دامن خاک از کفت به سر کردم

کشیدی از کف من تا به خشم دامان را

به طول روز فراقت مرا شبی پاید

که با تو شرح کنم روزگار هجران را

ز بوی وصل جمالت به جان مهجورم

همان رسد که ز باد بهار بستان را

به راه عشق و ز اول پی از کفم بردی

درنگ و دین و دل اسلام وعقل وایمان را

صفایی از تو به جور و جفا نتابد روی

به لطف و مهر چه کار است بنده فرمان را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode