گنجور

 
صفایی جندقی

کنون کز ملامت ترا نیست پروا

بکش تیغ بر ما بکش بی محابا

به پای تو جان خواهم افشاند روزی

چه امشب به قتلم رسانی چه فردا

به خون ریزیم حکم کن بی غرامت

که نبود ز جانان جز اینم تمنا

به فرقم قدم رنجه فرما ز رأفت

به دست فراقم ببین چنگ فرسا

رود بی تو عمرم به افغان و زاری

شب و روز پیوسته پنهان و پیدا

رخ از اشک جاری چو تیغ سکندر

دل از زخم کاری چو پهلوی دارا

نثار ترا از درم گر در آیی

ندانم دل از دین نپایم سر از پا

دل مردم از سیر باید تسلی

نه چون من که شوقم فزود ازتماشا

هوای خودی در رضای تو بردم

چو مفتی خدا را ندادم به خرما

به جز درگهت خوابگه بی تفاوت

چه خارا و خارم چه کتان و دیبا

ترا نیست از چهر و لعلش نصیبی

صفایی بشو دست زین نان و حلوا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode