گنجور

 
مولانا

عجیب‌العجایب توی در کیایی

نما روی خود، گر عجب می‌نمایی

توی محرمِ دل، توی همدمِ دل

به‌جز تو که داند رهِ دلگشایی؟

تو دانی که دل در کجاها فتادست

اگر دل نداند تو را که کجایی

برافکن بر او سایهٔ از سعادت

که مسجودِ قانی و جانِ همایی

جهان را بیارا به نورِ نبوّت

که استادِ جانِ همه انبیایی

گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر

عطا کن، عطا کن، که بحرِ عطایی

نه آبِ منی بُد، که شخص سنی شد؟!

چو رست از منی، وارهانش ز مایی

کفِ آب را تو بدادی زمینی

سیه‌دود را تو بدادی سمایی

چو تبدیلِ اشیا تو را بُد میسّر

همه حلم و علمی، همه کیمیایی

حرام است خواب شب، ایرا تو ماهی

که در شب، چو بدری ز جان‌ها برآیی

میا خواب اینجا، برو جای دیگر

که بحر است چشمم، در او غرقه آبی

شبا، در تهیّج چو مارِ سیاهی

جهان را بخوردی، مگر اژدهایی

چو خلّاقِ بی‌چون، فسون بر تو خوانَد

هرآنچ بخوردی سحرگه بزایی

الا ماهِ گردون! که سیّاح چرخی

پی من باشد دمی گر بپایی؟!

تو در چشمِ بعضی مقیمی و ساکن

تو هر دیده را شیوه‌ای می‌نمایی

اسکان قلبی! علیکم ثنایی

افیضوا علینا، کووس البقء

گر آن، جانِ جان را ندیدی دلا تو

اگر جمله چشمی، اسیرِ عمایی

چو هفتاد و دو ملّتی عقل دارد

بجو در جنونش دلا اصطفایی

اجیبوا، اجیبوا هواکم عجیب

صفا من هواکم نسیم الهوایی

تن اندر جنونش، دلم ارغنونش

روانم زبونش، ز بی‌دست‌وپایی

مگر اختران دیده‌اندت ز بالا

فرو کرده سرها برای گوایی

غلط، کیست اختر؟! که بویی نبردست

دلِ عقلِ کُل با همه ارتقایی

فلا عیش یا سادتی ما عداکم

بظعن و سیر ولا فی ثواء