گنجور

 
صفایی جندقی

چنان خیال تو انگیخت چاره در نظرم

که هر طرف نظر آرم ترا همی نگرم

شدی به روی چو درهای شادمانی باز

چو صبح عید شبی گر درآمدی ز درم

مرا به دیده و لب دگر اشک و آه نماند

شرار آتش عشق تو سوخت خشک و ترم

مپرس حالت من کزغمت به روز سیاه

هزار بار ززلف تو دل شکسته ترم

من آن نیم که بتابم سر ارادت دوست

اگر سرم رود از تن نمی روی ز سرم

به کام دشمنم ار بندبند در گسلی

گمان مبند که پیوند دوستی ببرم

فنای هستی خود را به جلوه ی رخ یار

چو شمع برابر آفتاب منتظرم

دریغ نیست صفایی گرم بود مقدور

به مژدگانی وصلش هزار جان سپرم