چنان خیال تو انگیخت چاره در نظرم
که هر طرف نظر آرم ترا همی نگرم
شدی به روی چو درهای شادمانی باز
چو صبح عید شبی گر درآمدی ز درم
مرا به دیده و لب دگر اشک و آه نماند
شرار آتش عشق تو سوخت خشک و ترم
مپرس حالت من کزغمت به روز سیاه
هزار بار ززلف تو دل شکسته ترم
من آن نیم که بتابم سر ارادت دوست
اگر سرم رود از تن نمی روی ز سرم
به کام دشمنم ار بندبند در گسلی
گمان مبند که پیوند دوستی ببرم
فنای هستی خود را به جلوه ی رخ یار
چو شمع برابر آفتاب منتظرم
دریغ نیست صفایی گرم بود مقدور
به مژدگانی وصلش هزار جان سپرم