صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶

چنان خیال تو انگیخت چاره در نظرم

که هر طرف نظر آرم ترا همی نگرم

شدی به روی چو درهای شادمانی باز

چو صبح عید شبی گر درآمدی ز درم

مرا به دیده و لب دگر اشک و آه نماند

شرار آتش عشق تو سوخت خشک و ترم

مپرس حالت من کزغمت به روز سیاه

هزار بار ززلف تو دل شکسته ترم

من آن نیم که بتابم سر ارادت دوست

اگر سرم رود از تن نمی روی ز سرم

به کام دشمنم ار بندبند در گسلی

گمان مبند که پیوند دوستی ببرم

فنای هستی خود را به جلوه ی رخ یار

چو شمع برابر آفتاب منتظرم

دریغ نیست صفایی گرم بود مقدور

به مژدگانی وصلش هزار جان سپرم