گنجور

 
صفایی جندقی

به پای تا سر تسلیم سودمت برخاک

گرفت پایه ی من دست برتری ز افلاک

سرت به پای نهم تا مگر به دست گریم

کنی زگونه ی زردم سرشک گلگون پاک

به ناز و قهر و عتاب از تو برنتابم روی

ولا اتکاء بغیرک و ما ارید سواک

نه با زلال وصالم به عذب کوثر شوق

نه در عذاب فراقم ز تاب دوزخ باک

تویی که هر نگهت کرد صد خم می

فدای خاک رهت باد خون دختر تاک

مرا به کار تو جز کام خشک و دامن تر

چه حاصل از دل غمگین و دیده ی نمناک

نسود دست به دامان دوست تا صد ره

نکردم از پی او چون قبا گریبان چاک

خوشم که کرد چو تن پایمال سم سمند

پس از هلاکم اگر سر نبست برفتراک

خلاص کن چو صفایی به قتلم از غم هجر

که از حیات مرا بهتر است بی تو هلاک

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode