گنجور

 
صفایی جندقی

نهی مرهم به زخمم یا کنی ریش

بود کی با توام پروایی از خویش

به حال مهر و کین روی سوی من باش

چه جلابم فرستی یا دهی بیش

خوشم تا با منت باشد توجه

دهی نوشم به رحمت یا زنی نیش

به وصل از یاد هجرانت ملولم

نیرزد قرب با این مایه تشویش

نشاندی تیرسان نالان به خاکم

ز شست ترک ای ترک جفا کیش

ز ترس مدعی گم گشته ام را

کجا دارم ز کس یارای تفتیش

ندانم از کجا این دردها را

کنم درمان که هست از صبر من بیش

به مرگ از زندگی بیزاریم داد

بسی منت به دوشم از بد اندیش

لباس عاریت چو از هردو شد سلب

چه دانی فرق دولتمند و درویش

صفایی رو به اسباب خدا داشت

امید ار داشت از بیگانه یا خویش

وگرنه ما سوی الله مردگانند

ز غیر زنده کی کاری رود پیش