گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

بذروه ملکوت آی ازین نشیمن خاک

که نیست لایق تخت ملوک تحت مغاک

بخاک بازده این خاک و سوی علو گرای

که جان پاک سزا نیست جز بعالم پاک

تو شاه تخت وجودی چه جای تست اینجا

خلیفه زاده گلشن نشین و در خاشاک؟

محیط دور فلک چیست جسم سانی دود

بسیط روی زمین چیست گاو باری خاک

مدار چشم ازین گنده پیر دنیا زان

که شوم صحبت و شوهر کشست این ناپاک

بجان بمیر و بدل زنده گردودایم مان

که جان زنده دلانرا ز مرگ ناید باک

بمیر و شاد بزی زانکه هر دو نیست بهم

نشاط زنگی با تنگ چشمی اتراک

تراست ممسکی نفس ازین ترش طبعی

که طبع هر ترشی را ملازمست امساک

ره مکاشفه پوی و زخود مجرد شو

که زحمتند در این راه در سکون و حراک

ز چیست شانه و مسواک هر دو را بشکن

تمام نیست ده انگشت شانه و مسواک؟

دریغ نیست که ضایع شود ز تو عمری

بجمع کردن مال و عمارت املاک

که گر بخواهی از ان عمر طرفه العنیی

بملک دنیا نتوانش کردن استدراک

توانگریت همی باید از قناعت جوی

نه از ابریشم و روناس و نیل و قندو زلاک

بقسمتست مقادیر رزق نز جهدست

دلیلش ابله مرزوق و زیرک مفلاک

تو چشم عبرت بگشای و گوش عقل بمال

که از تصرف تقدیر عاجزست ادراک

تو کیستی که ببینی گر اوت ننماید

ببین که لو لا الله گفت خواجه لولاک

مباش ایمن تا این فلک همی جنبد

ازانکه حادثه زایست جنبش افلاک

مباش غره بسعدش نه ذابح آمد سعد؟

مباش ایمن از انجم نه رامحست سماک؟

گشاد چرخ ز زراد خانه ازلست

که کرد نمرودی را بنیم پشه هلاک

تو این مبین که همی خنده خوش زند صبحش

تو تیغ بین که چگونه همیکشد چالاک

مبین ز چرخ بدو نیک زانکه نزد قدر

چه گردش افلاک و چه چرخه حکاک

بلی ز حکمت خالی نباشد اینحرکت

ولی چنان نه که گوید منجم افاک

همه نماز تو فوتست و اینت کمتر غم

بفوت معصیتی سالها شوی غمناک

روان آدم شاید که نازد از تو خلف

که عقل و شرع دهی هر دو مهر دختر تاک

چو لاله گر قدحی داشتی بکف از شرم

چو لاله کو جگرت سوخته گریبان چاک

بدانکه نرگس روزی گرفت بر کف جام

ببین چگونه سر افکنده مند و اندهناک

چه ژاژطیان نزدیک تو چه این سخنان

چه مشک خالص پیش دماغ خشک چه ناک

تو عفو کن عثرات من ای خدای کریم

که گرچه پر گنهم قط ماعبدت سواک