گنجور

 
صفایی جندقی

نهادی بر دلم دردی که درماندم به درمانش

فکندی در سرم شوری که ممکن نیست سامانش

نهادم روی در راهی که آغاز است انجامش

در افتادم به دریایی که پیدا نیست پایانش

فلک دیوی است افسون فر مشو غافل ز نیرنگش

زمین زالی است زیور گر مباش ایمن ز دستانش

به جامش خون زهرآمیز و انگاری که آن آبش

بخوانش لخت مرگ آویز و پنداری که آن نانش

ترا جز تلخکامی حاصلی زین آب و نان نبود

میالا لب هم از اینش بکن دندان هم از آنش

مرا در دیده و لب هرکه دید این نوحه و زاری

فراموش آمد از خاطر حدیث نوح و طوفانش

به شکر مالک الملک ار صفایی لب فرا داری

چرا در دل شکایت رانی از گردون گردانش

چو مفتی لاف دین داری مزن با این تبه کاری

خدا را کی پرستید آنکه از ره برد شیطانش