گنجور

 
صفایی جندقی

خیال خیل خالم نیست با زلف زره فامش

چو مرغ افتد به دام از دانه کی حاصل بود کامش

درین وادی ز خود گم گشتم اول پی نمی دانم

رهی کآغازش این باشد چه خواهد بود انجامش

به جز تهدید قتلم نیست قاصد را به لب حرفی

ولی دل بوی غم خواری شنید از سبک پیغامش

دل از اظهار یاری های او ذوقی دگر دارد

وگرنه داشت کی ما را دعا فرقی ز دشنامش

شرابی خوردم از لعلش که دوران ها بهر دوری

گرم مقدور بود افشاندمی صد جان به یک جامش

مرا بر مهر مه رویان ملامت گو مکن تا صبح

دل آرام از کجا گیرد اگر نبود دلارامش

صفایی را درون صاف است با جانان و می ترسم

کند روزی به آلایش رقیب از رشک بدنامش