گنجور

 
صفایی جندقی

مرا نشان نظر باشد از نگار دگر

چرا ورای خیال تو نیست کار دگر

به یادگار تو زخمم به دل رسید و خوشم

که ماند تیر تو درسینه یادگار دگر

به یک خدنگ شکار افکنی که چون تو شنید

که هر قدم به زمین افکند شکار دگر

در آی فصل بهارم به باغ و رخ بگشای

که از جمال توام بشکفد بهار دگر

به خاک راه تو ریزم روان و حیف خورم

که نیست جان دگر تا کنم نثار دگر

به یک شرر همه راسوخت خشک و تر چه کنم

اگر به ما رسد از آتشت شرار دگر

ز بی قراری زلفت بس این که هرنفسی

به بی قراری ما می دهد قرار دگر

به طرف چشمه ی چشمم خرام و جای گزین

که نیست لایق سرو تو جویبار دگر

بیان شوق به پایان نمی رسد همه عمر

درین رساله مشروح و صد هزار دگر

زدی نه لاف وفا با تو اینقدر به گزاف

اگر صفایی دل داده راست بار دگر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode