گنجور

 
صائب تبریزی

ترا به هرگذری هست بیقراردگر

مرابجز تو درین شهر نیست یار دگر

ترا اگر غم من نیست غم مباد ترا

که جز غم تو مرا نیست غمگسار دگر

بگیر خرده جان مرا و خرده مگیر

که در بساط ندارم جز این نثار دگر

به کوچه باغ بهشتم زکوی او مبرید

که وا نمی شودم دل ز رهگذار دگر

ز آستان تو چون نا امید برگردم؟

که هست هر سرمویم امیدواردگر

بغیر عشق که از کاربرده دست ودلم

نمی رود دل و دستم به هیچ کاردگر

مراازان گل بی خار، خارخاری بود

زیاده شدزخط سبز خار خاردگر

ز طوق فاخته درخاک دامها دارد

ز شوق صید توهر سروجویبار دگر

غبار خط نشدامسال هم عیان ز رخش

افتاد مشق جنونم به نوبهار دگر

گرفته ام زجهان گوشه ای که دل می خواست

چه دام پهن کنم از پی شکاردگر

مرا بس است سویدای خال اوصائب

که مهرکوچک شه راست اعتبار دگر