گنجور

 
صفایی جندقی

مرا که نیست به جز خون دل شراب دگر

به جز جگر به کف آرم چرا کباب دگر

به سیل ها نشود زرع تشنگان سیراب

مرا به ابر دگر حاجت است وآب دگر

نتافت پنجه شه دست بی حساب ترا

بپاست عهد ترا لاجرم حساب دگر

رسید پیری و شرح غمت نگشت تمام

شدی دریغ میسر اگر شباب دگر

گنه به منع از عشق می کنی ناصح

نبود در همه عالم مگر ثواب دگر

بیا شروط محبت بخوان ز دفتر ما

که رسم صدق و وفا نیست درکتاب دگر

به یک نظر همه را دین و دل فکند به پای

چه فتنه ها کند ار بر زند نقاب دگر

عتاب کردی و راندی ز پایگاهم لیک

من از تو روی نتابم به صد عتاب دگر

عبث عبث به سر از خشمم آستین چه زنی

که ز آستان تو رو ناورم به باب دگر

جواب کرد و به نومیدیم صفایی راند

ولی هنوز مرا گوش بر جواب دگر