گنجور

 
صفایی جندقی

مرا هست امشب بتی درکنار

که رویش گلم در نظر کرده خوار

ز چهرش به مینو مرا نیست میل

ز لعلش به کوثر مرا نیست کار

ز لب غیرت لعل های بدخش

ز زلف آفت مشک های تتار

به رخ داغ گل های باغ بهشت

به بو رشک انفاس باد بهار

شب و روز می آیدم در نظر

دو چهرش دو ماه و دو زلفش دو مار

چنان ماه و ماری که چه شب چه روز

نه این را غروب و نه آن را قرار

چه ماری که با ماه پهلو زده

چه ماهی که با مار دارد جوار

ولی مار او را نباشد گزند

ولی ماه او را نگیرد غبار

چو خاکش به پا سر نهادم و لیک

از این هدیه گشتم بسی شرمسار

جفا همچو صبر منش بی درنگ

وفا همچو مهر منش پایدار

به غم خواری و مهربانی و لطف

چو عهد صفایی دلش استوار

 
 
 
رودکی

مرا جود او تازه دارد همی

مگر جودش ابر است و من کشتزار

«مگر» یک سو افکن، که خود هم چنین

بیندیش و دیدهٔ خرد برگمار

ابا برق و با جستن صاعقه

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
عنصری

به از عید نشناسم از روزگار

نه از مدح خسرو به آموزگار

خداوند عالم کزو وقت ما

همه ساله عیدست لیل ونهار

یمین و امین اختر یمن و امن

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

بدین خرمی و خوشی روزگار

بدین خوبی و فرخی شهریار

چنان گشت گیتی که ما خواستیم

خدایا تو چشم بدان دور دار

خداوند گار جهان فرخست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه