گنجور

 
صفایی جندقی

مرا هست امشب بتی درکنار

که رویش گلم در نظر کرده خوار

ز چهرش به مینو مرا نیست میل

ز لعلش به کوثر مرا نیست کار

ز لب غیرت لعل های بدخش

ز زلف آفت مشک های تتار

به رخ داغ گل های باغ بهشت

به بو رشک انفاس باد بهار

شب و روز می آیدم در نظر

دو چهرش دو ماه و دو زلفش دو مار

چنان ماه و ماری که چه شب چه روز

نه این را غروب و نه آن را قرار

چه ماری که با ماه پهلو زده

چه ماهی که با مار دارد جوار

ولی مار او را نباشد گزند

ولی ماه او را نگیرد غبار

چو خاکش به پا سر نهادم و لیک

از این هدیه گشتم بسی شرمسار

جفا همچو صبر منش بی درنگ

وفا همچو مهر منش پایدار

به غم خواری و مهربانی و لطف

چو عهد صفایی دلش استوار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode