گنجور

 
صفایی جندقی

رفت وگریم در رکابش زار زار

تا به دامانش بنشیند غبار

من ز هجران گریم او نالد به وصل

مر مرا صد فرق باشد با هزار

زلف را بر چهره ات آرام نیست

من کجا دور از درت گیرم قرار

بخت میمونم نیاید پایمرد

دورگردونم نگردد دستیار

تا چو دل تنگت نگیرم در بغل

تا چو جان جفتت نجویم درکنار

از سر زلفم مشوش ساختی

زان دو مار از من برآوردی دمار

گفتمی سروت به قد سروی اگر

چون تو بودی بذله گوی و باده خوار

لعل می خواندم لبت گر لعل بود

کام بخش و کام جوی و کامکار

پیش بالایت کی استادی به دشت

باز بود ار پای سرو جویبار

دین و دل در پایت افکندم ولی

گشتم از ننگ بضاعت شرمسار

کشته ی او زنده ی جاوید ماند

جان به اقدامش صفایی در سپار

فرق عزت تا برافرازی به چرخ

روی ذلت ز آستانش برمدار