گنجور

 
صفایی جندقی

آوخ که یار برسر این ناتوان رسید

وقتی که از شکنجه هجران به جان رسید

فرصت نیافت یار و به پایان شتافت عمر

مهلت نداد مرگ و اجل بی امان رسید

جانان به پرسش آمد و جان گرم رفتن آه

خارم به دیده فصل بهارم خزان رسید

پی کن به پهنه ی هوس ای دل رکاب عیش

حالی که وصل و هجر عنان بر عنان رسید

از کینه ی چرخ وکاوش اختر به ما نرفت

چندان جفا که زان مه نامهربان رسید

دل با نگاه اولش از کار شد مگر

یک تیر سهم سینه ی ما ز آن کمان رسید

آن فتنه از زمانه بر اهل زمین نخاست

گر چشم او به فتنه آخر زمان رسید

در فرقت تو ناله ام از گریه بازداشت

اقبال و بخت من بین که به دام فغان رسید

سرها به از کفم چو صفایی به پای رفت

سودم ز شکوه چیست که چندین زیان رسید