گنجور

 
اوحدی

دوشم فغان و ناله به هفت آسمان رسید

دو دم به دل برآمد و آتش به جان رسید

بر تن شنیده‌ای چه رسید از فراق جان؟

از درد دوری تو دلم را همان رسید

هرگز جفا نبرده و دوری ندیده‌ام

بر من جفا و جور تو نامهربان رسید

انصاف من بده: که کجا گویم این سخن؟

کز یار برگزیده به یاران زیان رسید

دوشم رقیب بر سر کوی تو دید و گفت:

باز این ستم رسیدهٔ فریادخوان رسید

ما را مگر به پیش تولطف تو آورد

ورنه به سعی ما به کجا می‌توان رسید؟

حال من و تو فاش چنان شد، که سالها

زین دوستی بهر طرفی داستان رسید

یک روز بشنوی که: تن اوحدی ز غم

خاک در تو گشت و بدان آستان رسید

من بلبلم ز درد بنالم، علی‌الخصوص

فصلی که گل شکفته شد و ارغوان رسید