گنجور

 
صفایی جندقی

چون صبح عید هفتم ماه رجب رسید

از شش طرف نوید هزاران طرب رسید

دل گفت جان به مقدم او کن فدا که باز

غارتگر عجم شه ی ترکان عرب رسید

سرگرم قتل کیست که چون مهر بامداد

با جامه ی غضب همه تن در غضب رسید

بهر اسیری دل و داغ درون من

با طره ی به تاب و عذاری به تن رسید

بستم زبان شکوه به شکرانه ی وصال

زان غم که در فراق تو هر روز و شب رسید

صبح و صال قصه نرانم زشام هجر

کاین یک شکنجه آمد و آن یک تعب رسید

دیگر ره از مشاهده دل زنده شد مرا

هر چند در مجاهده جانم به لب رسید

بر نخل نازت از شکرین بوس های تر

کو زهر خود چسود که ما را طلب رسید

تکیف می مکن به صفایی کش این دو روز

بی می ز لعل یار نشاطی عجب رسید