آوخ که یار برسر این ناتوان رسید
وقتی که از شکنجه هجران به جان رسید
فرصت نیافت یار و به پایان شتافت عمر
مهلت نداد مرگ و اجل بی امان رسید
جانان به پرسش آمد و جان گرم رفتن آه
خارم به دیده فصل بهارم خزان رسید
پی کن به پهنه ی هوس ای دل رکاب عیش
حالی که وصل و هجر عنان بر عنان رسید
از کینه ی چرخ وکاوش اختر به ما نرفت
چندان جفا که زان مه نامهربان رسید
دل با نگاه اولش از کار شد مگر
یک تیر سهم سینه ی ما ز آن کمان رسید
آن فتنه از زمانه بر اهل زمین نخاست
گر چشم او به فتنه آخر زمان رسید
در فرقت تو ناله ام از گریه بازداشت
اقبال و بخت من بین که به دام فغان رسید
سرها به از کفم چو صفایی به پای رفت
سودم ز شکوه چیست که چندین زیان رسید