گنجور

 
صفایی جندقی

عشقم از اشک و رخ توانگر کرد

از یکی سیمم از یکی زر کرد

سیم تر از دلم به دامان ریخت

زر خشک از رخم مقرر کرد

ژاله ام از سمک فروتر بود

ناله ام از سماک برتر کرد

چون سمندر گهم درآتش سوخت

گه درآبم چو بط شناور کرد

پی فتح قلاع ملک ولا

زین دو ام ساز گنج و لشکر کرد

به دو گیتی فرو نیارد سر

هر که افسر ز خاک این در کرد

خطت از دیده خون گشود زیرا

خار این باغ کار خنجر کرد

فتنه ی قامت تو مردم را

فارغ از ماجرای محشر کرد

ترک مست ترا مگر ساقی

عوض باده خون به ساغر کرد

دیدگان از سرشک خشک ندید

هر که لب با شراب او تر کرد

نشد از دشمنان به ما ستمی

کان نکو نام نیک محضر کرد

خشم وکینی که کس به خصم نخواست

می به نتوان ز دوست باور کرد

چون صفایی نیافت محرم راز

شرح احوال دل به دفتر کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode