آن پیر نه دل که جان ندارد
تا مهر بتی جوان ندارد
عیش گل و بلبلش همایون
آن باغ که باغبان ندارد
در دام تو مرغ دل ز شادی
اندیشه ی آشیان ندارد
ز ابرو فکنی سهام سفاک
بی چله کس این کمان ندارد
چشمت نخورد نظر که یکدل
از فتنه ی او امان ندارد
ما کشتی خود سبک نراندیم
یا بحر غمت کران ندارد
عشقت همه خورد خون عشاق
این گله مگر شبان ندارد
کس را نرسد به دامنت دست
تا جامه ی جان دران ندارد
مسکین چه کند اگر صفایی
گاهی ز غمت فغان ندارد