گنجور

 
صفایی جندقی

مرا خود از سر کوی تو ترسم آب برد

وگرنه گریه من سبقت از سحاب برد

رود به عشوه ی ساقی ز مغز پایه ی هوش

کجا ز دست مرا نشأه شراب برد

شه احتساب نکردت به خون بی گنهان

عجب که ترک تو از محتسب حساب برد

فقیه کفر مرا گر به عدل فتوی داد

بدین عمل ز خدا اجر بی حساب برد

نهان و فاش به عهد تو خوبرو دگری

نه دین ز شیخ رباید نه دل ز شاب برد

مراست طالع بیدار و کوکبی فیروز

شبی که فکر توام از دو دیده خواب برد

چنان نبرد عتابش ز من سکون و ثبات

که لطفش از تن و جانم توان و تاب برد

صبا کجاست که عرض نیاز و ذوق حضور

یکی از جانب یاران به آن جناب برد

گرم به قصد رهایی ز هجر خواهد کشت

به کیش من چه قدر زین گنه ثواب برد

صفایی ازتف دل دست و خامه خواهدسوخت

اگر زعشق تو یک نکته درکتاب برد