گنجور

 
صفایی جندقی

بیدلی را چوتودلدار مباد

دلبری چون تو دلازار مباد

رفتم از دست و به جا ماند غمت

کس چنین بی کس و غم خوار مباد

آنکه در دیده غیر است عزیز

نزد جانانه خود خوار مباد

هرکرا بی کسی آمد همه کس

کاش حاجت به پرستار مباد

نیست صیاد مرا حالت رحم

صیدش آن به که گرفتار مباد

از جایی برهانم سهل است

بکش از قتل منت عار مباد

جز مرا ز آن نمکین درج عقیق

مرهم سینه ی افگار مباد

به جز از شست توام درهمه عمر

ناوک دیده ی خونبار مباد

خون ما ترک ترا سیر نکرد

حکم در دست ستمکار مباد

رفتم ازکوی تو تا خطره من

رنجش خاطر اغیار مباد

دل بر احوال صفائیت نسوخت

کافری چون تو جفاکار مباد