مرا سودای جانان بر سر افتاد
جنون را باز طرح دیگر افتاد
چو عشقم بار در کاشانه بگشود
خرد را رخت هستی بر در افتاد
به یاد در و لعلت دامنی چند
مرا از جزع مرجان پرور افتاد
فزود از اشک چشمم تابش دل
از این آب آتشم سوزان تر افتاد
شش و پنجی فلک در کار من کرد
به بازی مهره ام در ششدر افتاد
دل از کف روبرو بردی ندانم
کی آن جادو چنین افسون گر افتاد
مرا کز رستخیز انکارها بود
از آن قامت قیامت باور افتاد
مگر ساقی شراب از چشم خود ریخت
که از دست حریفان ساغر افتاد
جدا از خاک پایت ماندم افسوس
رخم بی فر سرم بی افسر افتاد
ز بس دین و دل اندر پا فکندی
نشان از دین و نام از دل برافتاد
سرانجامم ولی پیداست ز اول
که با ترکان کافر دل در افتاد
سر از پا باز نشناسد صفایی
به سودای تو از پا و سر افتاد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چنان لرزه به دست او برافتاد
که آن نامه ز دست او درافتاد
چو بدمستان به لشگرگه در افتاد
و زو لشگر به یکدیگر برافتاد
چو خسرو را نظر بر قیصر افتاد
بخدمت کردن از مرکب درافتاد
مرا در ملک خود کاری درافتاد
رسیدم با تو کاری دیگر افتاد
چو چشم من بدان مه منظر افتاد
دل مسکین ز دست من درافتاد
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.