تا نگردم غبار جولانت
برنخیزم ز طرف میدانت
سر ندارم دریغ از آن خم زلف
بازم این گوش را به چوگانت
تا نبوسم کمان و شست ترا
بر نگردم ز تیر مژگانت
سخت تر از دل تو جان من است
که نمردم به درد هجرانت
تشنگان را سراغ آبی بود
که نمردند در بیابانت
مفشان از غبار من که بود
منتی بر سرم ز دامانت
نیست قید تعلقم بر پای
مگر از گیسوی پریشانت
نقشت از دیده کی رود که هنوز
هست در دل نشان پیکانت
من صفایی بدان امید که باز
نرود در هوای جانانت
دل و دینت ز کف گرفته و باز
کار دارد هنوز با جانت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای ستم کرده بر تو شیطانت
مانده در ظلمت سقر جانت
گفتم آن تو نیست خواجه صلاح
گفت چه گفتم آن دو خلقانت
گفت چون نیست گفتم از پی آنک
گر بدو نافذست فرمانت
چون گذاری که بر زند هر روز
[...]
گفت کای چرخ بنده فرمانت
واختر فرخ آفرین خوانت
بسخن یا بسفره و نانت
بچه تّره نهند بر خوانت
آفرین خدای بر جانت
که چه شیرین لبست و دندانت
هر که را گم شدست یوسف دل
گو ببین در چه زنخدانت
فتنه در پارس بر نمیخیزد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.