گنجور

 
صفایی جندقی

تا نگردم غبار جولانت

برنخیزم ز طرف میدانت

سر ندارم دریغ از آن خم زلف

بازم این گوش را به چوگانت

تا نبوسم کمان و شست ترا

بر نگردم ز تیر مژگانت

سخت تر از دل تو جان من است

که نمردم به درد هجرانت

تشنگان را سراغ آبی بود

که نمردند در بیابانت

مفشان از غبار من که بود

منتی بر سرم ز دامانت

نیست قید تعلقم بر پای

مگر از گیسوی پریشانت

نقشت از دیده کی رود که هنوز

هست در دل نشان پیکانت

من صفایی بدان امید که باز

نرود در هوای جانانت

دل و دینت ز کف گرفته و باز

کار دارد هنوز با جانت