گنجور

 
صفایی جندقی

به پای بوس توام دست و دل ز کار شد آوخ

ز تن قرارم از آن زلف بی قرار شد آوخ

ندانمت چه رسد بر سرم ز فتنه ی مژگان

که چار فوج سپه با دلم و چار شد آوخ

وفا و شفقتم افزود وکاست تاب صبوری

جفا و جور چندانکه پایدار شد آوخ

به اختیار نهفتم به سینه مهرت و دیدم

سزای خویش که صبرم به اضطرار شد آوخ

کشید عشق به ملک وجود جیش غمت را

دلم مسخر سلطان نابه کار شد آوخ

کسی که ساده و نقشش به دیده فرق نکردی

اسیر پنجه ی سر پنجه ی نگار شد آوخ

ز چهر و زلف تو پیچم به خود چو مار گزیده

که باغ نسترنت خوابگاه مار شد آوخ

چه خارها که ز غیرت زند خطت به جگرها

که گلشنی چو رخت پایمال خار شد آوخ

صفوف غمزه کجا و دل ضعیف صفایی

تنی پیاده گرفتار صد سوار شد آوخ