گنجور

 
صفایی جندقی

شب وصلت نخواهم روز از آن رو زلف فتانت

مرا هر لحظه اندازد به فکر روز هجرانت

در آغوشت به یاد روز تا کردم غمین کردی

به دیدارم دو صبح صادق از چاک گریبانت

به خونریز خود از دست تو خرسندم که در محشر

به دستاویز خون خواهی زنم دستی به دامانت

به زخم دیگرش مرهم مگر سازند صیدی را

که برخاک هلاک افکند وقتی تیر مژگانت

چو رفتی از برم گفتی دهم کامت چو برگردم

نسازد طالع برگشته من گر پشیمانت

سعادت رهبری کردی و سعدم روشنی روزی

که سر بگذارمت در پای و بسپارم به ره جانت

تو ذل و ضعف و فقر و جهل و عجزم نزع میفرما

که با نقصان قابل نیز مشکل هاست آسانت

به عشقم خاطر از قید جهانی جمع شد اما

پریشانم ز سودای سر زلف پریشانت

جز این یک حاجت از جان آفرین نبود صفایی را

که بخشد هر نفس جانی به وی در خورد قربانت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode