هر که آید به سیر جولانت
نبرد ره برون ز میدانت
دل ما را به حلقه ی گیسوی
هست زندان به از گلستانت
باز از آن چهر هر نظر دارد
صد گلستان به کنج زندانت
هرکه بندد دلت به چنبر زلف
غافل است از چه زنخدانت
دل خلقی ز دست بردی و نیست
خطره ای ز احتساب سلطانت
چون ز دیوان شه نداری باک
باری اندیشه ای ز یزدانت
ساخت کار دو عالم از چپ و راست
تیغ ابروی و تیر مژگانت
رفتی ای دل به گوشه ای که مگر
مشکل عشق گردد آسانت
دیدی آخر که احتمال شکیب
با غم او نبود امکانت
چون صفایی ضرورت است به جان
احتمال جفای جانانت
جاودان جز به درد خو کردن
مکن ارمان که نیست درمانت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای ستم کرده بر تو شیطانت
مانده در ظلمت سقر جانت
گفتم آن تو نیست خواجه صلاح
گفت چه گفتم آن دو خلقانت
گفت چون نیست گفتم از پی آنک
گر بدو نافذست فرمانت
چون گذاری که بر زند هر روز
[...]
گفت کای چرخ بنده فرمانت
واختر فرخ آفرین خوانت
بسخن یا بسفره و نانت
بچه تّره نهند بر خوانت
آفرین خدای بر جانت
که چه شیرین لبست و دندانت
هر که را گم شدست یوسف دل
گو ببین در چه زنخدانت
فتنه در پارس بر نمیخیزد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.