گنجور

 
صفایی جندقی

سزاوارم به هجران گر به چنگ آید گریبانت

مرا بار دگر و ز کف گذارم طرف دامانت

به سر وقتم به دست دل نوازی رنجه کن پایی

که بردارد سر از بالین مگر بیمار هجرانت

سپستانم دوپستان بس تبرخونم دو لب کافی

اگر درد مرا افتاده در دل فکر درمانت

ز لعل شور و شیرینت مزاجم گشته حار اکنون

به تبریدم مداوا را بس آن لیموی و رمانت

در آغاز جوانی توبه ام دادی بحمدالله

کفایت جستم از هر مسکری با لعل خندانت

ز بار منت حلوا فروشان فارغم کردی

ز شیر و شهد مستغنی شدم با نقل دندانت

به پیرامون کردن زلفت آمد عبرتی ما را

که آخر دود دل ها سر برآورد از گریبانت

به یاد لعلت اشک دیده عمان ساخت و اینها

پدید آمد خلاف رسم دریاها ز مرجانت

دریغ ار سدت رس بودی جهان ها جان صفایی را

که پی در پی در افکندی سری در پای دربانت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode